مردم اغلب فکر میکنند، “بله، مسایل تغییر میکنند. مثلاً زمانی بردهداری وجود داشت – امروز بردهداری از بین رفته ولی کار مزدی جایش را گرفته است.” آنها ممکن است بگویند که خیلی چیزهای دیگر هم دستخوش تغییر خواهند شد. امّا روابط میان اشخاص به نوعی مستقل و لایتغیّرند چون سرشت انسان چیزی ثابت است.
انگلس این موضوع را کاملاً روشن ساخت که سرشت انسان جزیی از شرایط تاریخی است. اگر بخواهیم با مثالی ساده موضوع را بیان کنیم مسئلهی حرص و طمع را در نظر بگیرید. من فلسطینی هستم. در فلسطین هیچکس پس از آنکه شیرفروش آمد شیر را بیرون در منزل نمیگذارد. این به این خاطر نیست که هوا آنقدر گرم است که شیر خراب خواهد شد بلکه به این خاطر است که دیگران آن را میدزدند. حال در بریتانیا، اگر کسی بیاید و در خانهای را بزند و بخواهد تلویزیونی را به آنها تحویل دهد و بفهمد هیچ کس در خانه نیست، او تلویزیون را بیرون از خانه نخواهد گذاشت. امّا شیرفروش شیر را بیرون از خانه میگذارد و میرود. لابد باید نتیجه بگیریم که دزدیدن تلویزیون در سرشت انسان است، امّا دزدیدن شیر نه. این مسئله هیچ ربطی به سرشت انسان ندارد – این مربوط به اوضاع و احوال است. [در بریتانیا] شیر ارزان است – به طور نسبی میزان خیلی زیادی شیر وجود دارد. لیکن تعداد خیلی زیادی تلویزیون وجود ندارد. وقتی انگلس به خانواده و روابط خانوادگی نگاه میکند برای ما توضیح میدهد که این نهاد اساساً ریشه در جامعهی طبقاتی دارد. آنچه ما خانواده مینامیم مشروط به مالکیت خصوصی است که تمام تغییر و تحوّلات خانواده متأثّر از آن است. انگلس در کتاب کوچکش منشأ خانواده، مالکیت خصوصی و دولت توضیح درخشانی از این موضوع را ارائه میدهد.
و چند نکته برای اتمام بحث. من تا کنون عمدتاً دربارهی ایدههای انگلس صحبت کردم؛ امّا نمیشود دربارهی انگلس صحبت کرد و از این موضوع غافل ماند که انگلس به راستی مرد عمل بود. آیا میدانید خانوادهی مارکس او را به چه نامی میخواندند؟ به او میگفتند “ژنرال”. چرا او را به این نام میخواندند؟ پاسخ این است که در حالی که مارکس (طی وقایع ۱۸۴۸) مقالات حیرتانگیز فراوانی مینوشت، این انگلس بود که آنجا در سنگرها حضور داشت. این انگلس بود که داشت در ارتش میجنگید. این انگلس بود، مرد عمل. و او در تمام عمرش مرد عمل باقی ماند.
از آنجا که او مرد عمل بود غالباً آن تصویر واضحی را که مارکس به واسطهی اندکی فاصلهی بیشترش از وقایع به دست میآورد، نداشت. من نمیگویم که تئوری دقیقاً در نسبتی مستقیم با عمل تکامل مییابد. اگر شما رابطهی زیادی مستقیمی با عمل داشته باشید دیگر از آن فاصله ندارید. مارکس این فاصله را داشت؛ انگلس گاهی نداشت. برای مثال طی جنگ داخلی آمریکا، جنگ میان شمال و جنوب، انگلس فکر میکرد که جنوب پیروز خواهد شد. چرا این فکر را میکرد؟ به چند دلیل: جنوب سازماندهی بهتری داشت(این درست است)؛ تمام دانشکدههای ارتش، مثل سَندهورست در بریتانیا در جنوب بودند؛ بهترین ژنرالها در جنوب بودند؛ بهترین افسرها در جنوب بودند؛ و شکّی نیست که جنوب در ابتدا بهتر از شمال پیش میرفت. امّا مارکس بی امّا و اگر بر این عقیده بود که شمال پیروز خواهد شد. چرا؟ چون کار مزدی بارآوری بیشتری از کار بردگی دارد. ایست کامل! این نخستین چیزی است که متوجّه میشوید. نیویورک پیشرفتهتر از تگزاس است، پس شمال پیروز خواهد شد. نه فقط این؛ به رنجکشیدهترین بخش جامعه بنگرید- بردگان سیاهپوست. از کجا آمده بودند و به کجا میروند؟ آیا از جنوب به سمت شمال میرفتند یا از شمال به سمت جنوب؟ از جنوب به سمت شمال. آنها شمال را ترجیح میدادند. بنابراین علیرغم تمام تجاربِ نظامیِ انگلس، پیشبینی مارکس در مورد جنگ درست از آب درآمد در حالیکه پیشبینی انگلس نادرست بود.
منظور از این بحث چیست؟ بدترین چیز در دنیا شرح سرگذشت قدیسین است. این که بیاییم بگوییم انگلس همه چیز را میدانست و نظراتش همیشه درست بود- این حالم را به هم میزند. این به همان بدی است که بگوییم مارکس همیشه بر حق بود. فکر کنید ببینید در روسیهی تحت استالین در مورد لنین چه چیزها که ننوشتهاند. نه تنها لنین همیشه بر حق بود بلکه پدر او هم مبارزی چنین مترقّی بود! حقیقت این بود که پدر لنین از تزار مدال قهرمانی گرفته بود. و وقتی الکساندر دوم در ۱۸۸۱ به قتل رسید فکر میکنید پدر لنین چه کار کرد؟ او به کلیسا رفت و برای روح تزار دعا کرد. امّا آنان که سرگذشت قدیسین را مینویسند این حرفها را قبول نمیکنند چون قدیس حتماً باید از قدیس زاده شده باشد. اگر عهد جدید را خوانده باشید فکر میکنید آنجا چه نوشته شده است؟ این یکی آن یکی را بار آورد و آخری هم مسیح را بار آورد. همه دارند بار میآورند! بنابراین دوست ندارم که افراد از این جلسه بیرون روند و فکر کنند که تونی کلیف گفت انگلس حیرتانگیز بود، و هیچگاه مرتکب اشتباهی نشد. اینها مزخرف است.
یکی از ویژگیهای خوب انگلس این بود که بسیار فعّال بود. چه پیش از مرگ مارکس و چه مهمتر از آن بعد از مرگ مارکس. بین سالهای ۱۸۹۵-۱۸۸۳، یعنی ۱۲ سالی که انگلس تنها بود میبینید که بارها و بارها انقلابیون و فعّالان اتّحادیهای از سرتاسر جهان با انگلس تماس میگرفتند و از او راهنمایی میخواستند. و انگلس در راهنمایی کردنِ آنان بسیار سخاوتمند بود. او در جنبش سوسیالیستی فرانسه، در آلمان، روسیه و البته بریتانیا – یعنی در هر جنبش تودهای درگیر بود.
او فقط در لفظ انترناسیونالیست نبود. او در عمل انترناسیونالیست بود و این را از مطالعاتش میتوان فهمید. من لیستی از آنچه که او هر روزه میخواند دارم. او هر روز هفت روزنامه میخواند،سه تا به زبان آلمانی، ذو تا به زبان انگلیسی، یکی به زبان اطریشی، یکی به زبان ایتالیایی، و ۱۹ هفتهنامه به زبانهای مختلف. انگلس ۲۹ زبان بلد بود. خواندن یک زبان بسیار سادهتر از صحبت کردن به آن زبان است. من نمیگویم انگلس میتوانست به ۲۹ زبان مکالمه کند امّا میتوانست به ۲۹ زبان بخواند زیرا میخواست از اتّفاقاتی که میافتاد مطّلع باشد. او میخواست بداند که روسها دارند چه کار میکنند. در آن زمان تعداد کمی سوسیالیست روس وجود داشت و نمیتوانست جنبش را دنبال کند مگر آن که مطالب را به روسی میخواند. او زبان روسی را به این منظور یاد گرفت. این یک دستاورد است.
مشارکت او در جنبش و پایبندیاش به آن کاملاً شگفتآور بود. این را میتوان به زبان خود انگلس جمعبندی نمود. این سخنرانی اوست در مراسم تدفین مارکس:
زیرا مارکس پیش از هر چیز یک انقلابی بود. رسالت واقعی او در زندگی این بود که به این یا آن طریق ممکن در سرنگونی سرمایهداری و نهادهای دولتی که به بار آورده بود سهیم باشد. مبارزه رکن اصلی وجود وی بود.
حال این عبارات دقیقاً در مورد فردریک انگلس صادق است. انگلس یک مبارز بود. او یک عالِمِ غرق در انتزاع نبود. علم او صرفاً سلاحی بود در مبارزه برای سوسیالیسم. ایدهی وحدت تئوری و عمل، آن طور که گاهی نشان داده میشود، این نیست که یکی کتاب مینویسد- این تئوری است؛ و شما آن را میخوانید- این عمل است. نه. وحدت تئوری و عمل وحدت تئوری با مبارزهی طبقاتی است.
من اصلاً این ایده، که حزب به طبقه درس میدهد را نمیفهمم. حزب سیری چند؟ پس کی به معلّم درس میدهد؟ دیالکتیک یعنی یک مسیر دوطرفه وجود دارد. تئوری به خودیِ خود مطلقاً بیفایده است. عمل به خودی خود مطلقاً کور است. البته در واقعیت عمل از تئوری پیش میافتد. پیش از این که نیوتون قانون جاذبه را کشف کند هم سیبها میافتادند. بعداً او نظریهای کشف کرد که بتواند افتادن سیب را توضیح دهد. عمل همیشه بر تئوری پیشی میگیرد ولی تئوری عمل را بارور میکند.
بنابراین ما صرفاً افرادی اهل عمل نیستیم. ما صرفاً تئوریک هم نیستیم. ما تئوریک-عملی هستیم. امّا معتقدیم که مهمترین چیز عمل است. فعّالیتهای خود را در پرتو نتایج عملی آن قضاوت کنید، چه بلافاصله و چه در بلند مدّت. عمل داور ماست. از ما حمایت نکنید، به این خاطر که ما را دوست دارید. ما را محک بزنید. خودتان را محک بزنید چون رهایی طبقهی کارگر باید به دست طبقهی کارگر صورت گیرد. شما باید در عمّل فعّالیتهای مؤثّری در حمایت از اعتصاب یونیسن در کتابخانههای شفیلد، یا هر جدال دیگری در بریتانیا یا هر جای دیگر انجام دهید. تئوری به هیچ دردی نمیخورد مگر در ارتباط با مبارزهی طبقاتی.
من سخنرانیام را با داستان زیبایی از هاینریش هاینه به پایان میبرم. هاینه شاعر بود و قطعهی کوچکی نوشت با نام رویای پروفسور مارکس. راستی توجّه داشته باشید که منظور او کارل مارکس نیست، چون زمانی که هاینه این قطعه را مینوشت نمیدانست که شخصی به نام کارل مارکس وجود دارد. داستان این است که پروفسور مارکس در رؤیایش، باغی را میدید و در باغ باغچههایی وجود داشت. امّا در این باغچهها نه گل بلکه نقل قول میرویید؛ و میشد نقل قولها را از یک باغچه برداشت و در باغچهی دیگری گذاشت. این بود رؤیای پروفسور مارکس.
امّا این رؤیای فردریک انگلس و کارل مارکس نبود. رؤیای آنها این نبود که تئوری به تئوری منجر شود، تئوری پراکسیس را ترغیب میکرد(راستی این پراکسیس لغت خیلی خوبی است زیرا با آن میتوانید مردم را تحت تأثیر قرار دهید.) نه، اینها مزخرف است. مسئله این است که در حال حاضر چگونه میتوان تئوری را به مبارزات جاری در اتّحادیهها مرتبط کرد؛ امروز تئوری چگونه به مبارزه علیه فاشیسم مربوط میشود؛ چگونه به مبارزهی فعلی علیه بیکاری مربوط میشود؛ چگونه به جنگ کنونی در چچن مربوط میشود. به بیان دیگر مارکسیسم همیشه راهنمای عمل است، و انگلس پیش از هر چیز مرد عمل بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر